پارسا، نجیب، عفیف، خوش رفتار، نیک رفتار، آنکه روش خوب دارد، برای مثال جوانی پاک باز و پاک رو بود / که با پاکیزه رویی در کرو بود (سعدی - ۱۴۸)، هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد / هر پاک رویی که بود تردامن شد (حافظ - ۱۰۹۹) نیکو رو، زیبا، پاک چهر
پارسا، نجیب، عفیف، خوش رفتار، نیک رفتار، آنکه روش خوب دارد، برای مِثال جوانی پاک باز و پاک رو بود / که با پاکیزه رویی در کِرو بود (سعدی - ۱۴۸)، هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد / هر پاک رویی که بود تردامن شد (حافظ - ۱۰۹۹) نیکو رو، زیبا، پاک چهر
پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی
پاکیزه تن. پاک بدن، پارسا. عفیف. مقابل. پاکجامه. ناپاکتن: چنان پاک تن بود و روشن روان که بودی بر او آشکارا نهان. دقیقی. چو نستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن. دقیقی. که او هست رویین تن و رزم زن فرایزدی دارد آن پاک تن. فردوسی. زن پاکتن را به آلودگی برد نام و یازد به بیهودگی. فردوسی. یکی مجلس آراست (کیخسرو) با پیلتن رد و موبد و خسرو پاک تن فراوان سخن راند از افراسیاب ز درددل خویش وز رنج باب. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش به آرام در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت کین پاکتن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد. فردوسی. تو تا زادی از مادر پاکتن سپر کرده پیشم تن خویشتن. فردوسی. همی گفت اگر نوذر پاک تن نکشتی پی و بیخ من بر چمن. فردوسی. سخن گوی و روشندل و پاک تن سزای ستودن بهر انجمن. فردوسی. ، نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر: جوانی برآراست (ابلیس) از خویشتن سخنگوی و بینادل و پاک تن. فردوسی
پاگیزه گردیدن، طهارت، طاهر شدن، تطهر پاک گردیدن پاکیزه گردیدن طاهر شدن طهارت طهر، منزه بودن تبارک تقدیس، از حیض بر آمدن قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز بسن یاس نرسیده است اقراء، صفای باطن یافتن، انجلا پس از خسوف و کسوف، سترده شدن زدوده شدن زایل شدن، یا از عیب یا عوار پاک شدن، برائت یافتن، یا از وام و جز آن پاک شدن، پرداختن آن برائت
پاگیزه گردیدن، طهارت، طاهر شدن، تطهر پاک گردیدن پاکیزه گردیدن طاهر شدن طهارت طهر، منزه بودن تبارک تقدیس، از حیض بر آمدن قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز بسن یاس نرسیده است اقراء، صفای باطن یافتن، انجلا پس از خسوف و کسوف، سترده شدن زدوده شدن زایل شدن، یا از عیب یا عوار پاک شدن، برائت یافتن، یا از وام و جز آن پاک شدن، پرداختن آن برائت